روزهای ما

پیش نوشت ۱: قابل توجه خوانندگان محترم این وبلاگ. بنده مریم نیستم، گفتم همین اولش بگم که یوقت گیج ویج نشین. حالا چطو شد که ایطو شد؟! این دختر دایی ما، که همین مریم خانوم گل باشه، منظورم صاحب این وبلاگ، دلش واسه این دختر عمه غربتیش می‌سوزه و واسه ما یه جا توی وبلاگش وا میکنه که ما مثلا بیام بنویسیم و دردل کنیم و یه وقت غم باد نگیریم، دریغ از اینکه این دختر عمه بر خلاف اون ۲ تا دختر عمه دیگه نه تنها اصلا استعداد نویسندگی نداره بلکه کلا تنبل هم تشریف داره. به هر حال، این فروشگاه بزرگا رو دیدین که کلی‌ هم مشتری داره، بعدش چندتا جا هم میدان به این دستفروشا تا از قَبَل اون فروشگاه چنتا مشتری هم به اونا سر بزنه! خلاصه حکایت کار ما اینه، ما هم از خوانندگان خوب این وبلاگ استفاده می‌کنیم که اگه خواستن این مطالب من رو هم لا به لا مطالب اصلی نویسنده بخونن! 

پیش نوشت ۲: حالا چی‌ شد که من تصمیم گرفتم که بنویسم؟! پاسخ: دیدم که این مگی (همین مریم خانوم نویسنده این وبلاگو میگم!) این تابستنشو رمز دار کرده بعد هم معلوم نیست  کی بخواد رمزشو برداره، گفتم که حوصله‌ شما خوانندگان سر نره، و توجهتون رو به خواندن مطلب شیرین و جذاب خودم جلب کنم!  [آیکون بسیار از خود متشکر]. 

پیش نوشت ۳: حالا چی‌ مینویسم؟! پاسخ: هرچی‌ شما بخواهین ، یعنی تا این حد توان نویسندگی بنده بالاست!

حالا اگه تا الان، با این تفاسیر بنده، هنوز منصرف نشدین، بریم ادامه مطلب:


داره کم کم، یکسال می‌شه که مادر شدم. هنوز خیلی‌ وقتا باورم نمی‌شه! نمیدونم چرا! فکر می‌کنم ‌همش یه رویا بودش. وقتی‌ به پسرم نگاه می‌کنم، میگم وای خدای من، یعنی‌ این پسر منه (وا چه حرفا!!)! نمیدونم شما هم همین حس رو داشتین یا نه؟ حالا دارم کم کم به سالروز تولدش نزدیک میشم. پارسال این وقتا،  ۲ هفته ایی بود که دیگه نمی‌رفتم سر کار. دو تا مامانا کنارم بودم، و من کلی‌ واسه خودم پادشاهی می‌کردم و حالشو میبردم. تا جایی‌ هم که می‌تونستم می‌خوابیدم (چه دورانی بودش!). خلاصه اینکه همه چیز خوب بود، و آنجا که ما تصمیم داشتیم که همه چیز طبیعی طبیعی پیش بره، لذا میخواستیم طبیعی هم زایمان کنیم، بدون هیچگونه دارویی. لذا هی این فیلمای این خانومای که زایمان طبیعی میکردند رو میدیم، و هی تمرین تنفس و کلا کلیه راه های پیشنهادی برای تسهیل درد، که هرجای بچشم خرده بود، رو تمرین میکردن. همین مگی خانوم هم بهم گفته بود که سوره انشقاق هم خیلی‌ موثره. حالا چند روز مانده به تاریخ زایمان، ما رفتیم توی خط حفظ کردن سوره! مامان هم  کلی‌ میخندید و میگفت: حالا فکر میکنی‌ تو اون همه درد تو یادت میمونه که چی‌ بخونی‌! آقا ما رو میگی‌، کلی‌ کفری میشودیم، می‌گفتم، لطفا موج منفی‌ ندین، و کلی‌ عصبانی و شاکی‌ میشدم. مادرشوم هم میگفت: حالا هی نگو من طبیعی می‌خوام! یهو دیدی سزارین شدی، این مریم ما (منظور دختر خودش بود نه این مریم نویسنده ) هم میگفتش من سزارین نمیخوام بشم، بعدش هم توی فلان بیمارستان نمیخوام زایمان کنم، که هر دوتاش اتفاق افتاد. من هم می‌گفتم، عمرا! اگه از روی جنازه من رد بشین اگه بخواهین منو سزارین کنید. چند روز قبلش هم که پیش دکترم بودم، ازش پرسیده بودم در چه حالتی ممکنه من سزارین بشم، اونم گفته بود که اگه سر بچه نچرخیده باشه یا خیلی‌ درشت باشه، یا اینکه یهو فشار خونم بالا بره احتمال سزارین هست، ولی‌ ما رو خاطر جم کرده بود که بنده از هر جهت مشکلی‌ ندارم.

(حالا تا اینجاشو داشته باشین، بقیه مطلب رو انشاالله توی پستهای بعدی مینویسم. اصلا ببینم چقدر مشتری داریم، اگه دیدم استقبال ندارم که جم می‌کنیم میریم!) 

بعد نوشت ۱: تصمیم دارم که اگه بشه، انشا الله، خاطرات و اتفاقات دوران حاملیگیم رو تا قبل از یسالگی آقا پسرمون اینجا بنویسم.

بعد نوشت ۲: سعی‌ می‌کنم که جواب کامنتهاتون رو تا قبل از پست بعدیم بدم. (حالا اونایی که برای پست قبلیم کامنت گذاشته بودن برن چک کنن ببینن جواب دادم یا نه.) اگه موضوع مهمی رو عنوان کرده باشین و جوابی‌ ازم خواسته باشین تو پست بعدی در انتهای مطلبم، تحت عنوان "پاسخ به خوانندگان" جواب میدم. (حالا این چه رسمی‌ خودم هم نمیدونم! اگه فهمیدین به خودم هم بگین.)

بعد نوشت ۳: من یکی‌ از خوانندگان خاموش خیلی‌ از شماها هستم، حالا بیشتر آشنا شدیم کامنت هم میذارم براتون! 

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۹ساعت 9  توسط نگین  |